دوش دیدم که ملائک همه با رویِ خوش و مویِ پریشان
شده با رقص و سماع در دو صف و دست فشان، تلبیه گویان
در میان یک بُتِ عَیّار چو آهوی خُتَن ناز و خَرامان
می خَرامید و روان میشد و من نه، که همه واله و حیران
وان همه خال و خط و حُسن و ملاحَت، همه پیدا، همه عُریان
ناگهان گفت یکی از صَفِ واله شدگان از تو چه پنهان
چون تویی در بَرِ او بوده که حافظ شده اینگونه غزلخوان
لاجَرَم کرده نظر، داده دل خود زِ کف و گشته سخندان
شده با دیدن او در سر پیری چو یکی مرغ خوش اَلحان
دامنش گشته مِی آلوده و در تیر رَسِ عربده جویان
این همه شعر و غزل از چه تراویده جز آن چاه زنخدان
یا جز آن خال و جز آن چشم فسون ساز و جز آن لعل بدخشان
ای بنازم به چنان مرغ و چنان لحن و چنان حالت خلجان
به چنان حالت عرفانی و آن لحظه که چون دیدمت ای جان
کمال پیری آذر"کمال" ۱۳۹۴/۱۱/۷
برچسب : نویسنده : kooysher بازدید : 162